روزهای آلبالویی من

۳ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است

۳۰
مرداد

دو هفته دیگه احسان از لب مرز میاد ... انگار همین دیروز بود که بهم گفت باهام دوست میشی و من گفتم نه ... پاسخی سخت و درشت که این بار گوینده را کشت !! 

فکر میکردم تا اون بده و بیاد من ازدواج کردم ولی حالا جفتمون باز تنهاییم اون که از عکساش با خواهرش معلومه چقد یه دختر میخواد که بهش بچسبه ... 

تو این مدت از دختر بازی و عوضی بودنش زیاد شنیدم ... از اینکه با زنا میخوابه ... چقدر غم انگیزه چقدر غم انگیزه که عاشق کسی باشی بعد نمیدونم به چه دلیلی بهش نزدیک نشی بعد اون بره و خبرای بعدی درباره ش بشنوی 

هنوز اونقد دوسش دارم که اگه ازم دوستی با ازدواج بخواد درباره ش فکر خواهم کرد 

تا حالا با من یه شوخی جنسی بد هم نکرده ... نمیدونم ... شاید اونایی که میگن بده خودشون بد هستن 

چقدر غم انگیزه عشقت به بشه و دور بشه و بده و بشه یه آدم دیگه 

چقدر غم انگیزه زندگی 

تا چند وقت دیگه اونم ازدواج میکنه و من هنوز .... 

یه بار بهم گفت همه دخترا توهم دارن ... دخترا انتخاب میشم انتخاب نمیکنن ... چقدر خوب گفت

۳۰
مرداد

 بزار با لعنت شروع کنم 

لعنت به تعصب 

لعنت به احترام بیش از حد 

لعنت به شرم 

لعنت به اینکه جلو بابات از این حرفا نزنی

لعنت به اخم های مادر وقتی از حرف دلت میگی 

لعنت به کلمه خیلی پررویی 

لعنت من که اینقدر برام محدودیت گذاشتن

لعنت به من که تو دوران دانشجویی با یکی از اون پسرا دوست نشدم 

لعنت به من که رو خواستگارها عیب گذاشتم 

لعنت به من که هیچ وقت اجازه ندادم کسی عاشقم بشه 

لعنت به من لعنت به من لعنت به من 

که الان باید بچه داشته باشم ولی همه اررتباطم با جنس مخالف شده چت های آخر شب 

لعنت به این زندگی که هر روز منو داره بیشتر می‌کشه تو لجن 

.

.

حالا که نه کسی عاشقم میشه نه خواستگار حسابی هست میخوام درس بخونم میخوام برم از پیش مادر و پدرم ... میخوام از خودم فرار کنم 

شاید بعد اونم به رفتن از ایران فکر کردم ... باید برم 

وقتی اینجا نه عشقی هست نه دلبستگی دیگه واسه چی بمونم آخه 

.

کاش منم ۱۹ سالگی شوهر میدادن 

کاش الان دوتا بچه داشتم 

شقایق نمی دونه که هر روز میگه باید طلاق بگیرم ... نمی دونه چقد زندگیش آرزوی منه 

ای خداااااا خسته شدم از این حجم تنهایی که داره لهم میکنه ... معجزه کن برام ... یه پیامبر بفرست که معجزه زندگیم بشه ... ای خدااااااااااا 

۰۷
مرداد

بعضی وقتا به خودم میگم اون آدمایی که امام علی بهشون فرمود از من سوال کنید قبل از اینکه از بین شما برم چقد خدا بهشون سعادت داده بود و اونی که پرسید من چندتا تارمو دارم چقد احمق بود و مشت نمونه خروار یعنی هزاران احمق مثل اون بودن

امروز یه سوال مذهبی داشتم پیام دادم از پیج حاج آقا شهاب مرادی پرسیدم ولی واقعیت اینه که اصلا امیدی ندارم که جوابمو بده ... پیش خودم یه لحظه گفتم کاش امام حسین یه پیج داشت... کاش الان امام حسین بود و من میتونستم سوالمو بپرسم و درد دلمو بگم و مطمئن باشم که جواب می گیرم و بهترین جواب رو هم میگیرم... ما خیلی مردم بدبختی هستیم... تو بدترین برهه تاریخ بشریت زندگی میکنیم چون پیچیدگی ها خیلی زیاده و زندگی سخت و محدودیت ها زیاد و دینداری یجور زجر هر روزه و در عین حال نه امامی نه پیغمبری ... گاهی حتی نمیشه جواب سوالا رو از دفتر مراجع گرفت

چند سال پیش زنگ زدم دفتر یکی از مراجع بهش گفتم آقا من دلم میخواد کار مهدوی کنم اگه گروهی میشناسید جایی می شناسید که تو این زمینه کار میکنن معرفی کنید یارو بهم گفت برو یه وبلاگ بزن کار کن... احساس کردم داره مسخره م  میکنه بعد گفت وصلت میکنم واحد فرهنگی اونم همین جوابو داد... حس کردم ما چ شیعه های ماستی هستیم

کاش یکی بود که داروی دردهای قلبمو میداد ... میگفت چطور بخوام که جواب بگیرم... از کی بخوام که جواب بگیرم ... چقدر دلم سنگینه واقعا