روزهای آلبالویی من

۶ مطلب با موضوع «خاطره روزانه» ثبت شده است

۲۹
مرداد

به خودم میگم چرا خوابم نمیاد ... یادم رفته همین الان یه لیوان بزرگ کافی میکس و بیسکوییت شکلاتی خوردم ...

تنهایی خیلی بهم فشار میاره، خیلی تنهام 

امروز تو خیابون خیلی اتفاقی مرتضی افشاری از کنارم رو شد فکر کنم اونم منم شناخت ... واقعا دهاتیه ولی از اون دهاتیای به تمدن رسیده 

بازم دایی ها دارم تو باغ فامیلی تغییرات میدم و کف و نمای ساختمونو سنگ میکنن برای همین این جمعه باغ نرفتیم 

دیروز با الناز و نگین عصر ونه بردیم پارک ارم و چیپس و بلال هم خریدیم رو خم نفری ۵ تقریبا خرجمون شد 

.

فکر نمیکنم دیگه برام خواستگار پیدا بشه کلاااااا ناامیدم از ازدواج 

پریشب پسرعموی مادر جون قاسم آقا با خانمش خانه مادر جون دعوت بودن ما هم بودیم ... گاهی میگم کاش شهاب هنوز منو دوست داشت اگه ازم خواستگاری کنه قبول میکنم ولی حیف....

خیلی دلم تنگه خدایا خیلییییییییییییی

امروز که داشتم به اشتباهاتم فکر میکردم یهو یاد این افتادم که اگه بری دعای عرفه و وقت برگشت فکر کنی بازم گناهی تو کارنامته این خودش یه گناه کبیره س ... حس میکنم خدا منو می‌بینه و درک میکنه ولی با این حال میدونم از دستم عصبانی هم میشه 

هنوز هم گوش کردن به دعای ندبه بیشتر از هر آهنگی بهم آرامش میده چون همش حس میکنم تو راهه برای نجات ما غرق شده ها 


۱۷
مرداد
--دقیقا 5 روز وقت گذاشتم (دیروز و پریروز حدود 10 ساعت و امروز شاید حدود 8 ساعت) و امروز متوجه شدم که افزونه ویژوال کامپوزر توی قالبی که از شرکت گرفتم درست کار نمی کنه ... بعد کلی وقت گذاشتن فهمیدم که قالب مشکل داره
آقای سبزی گفت که امشب قالب رو دوباره میخره ... اما تا الان که خبری نشده ... هنوزز نفهمیدم چرا یه سری از المانهای ویژوال کامپوزر توی این قالب نشون داده نمیشه ولی توی قالب های ساده نشون داده میشه ... اصن یه وضیییییییییییییییییییییییییی
--امروز با پگاه حرف زدم ... خدا رو شکر حس میکنم بیشتر به بالا و پایین زندگی آگاه شده و از دفعه قبل به شرایط متاهلی بیشتر اشراف داره و داره می فهمه که چطور با شوهرش رفتار کنه .. خیلی خوشحالم.
پگاه میگفت میخواد برای کنکور تجربی بخونه !!!! خدایی فازش چی میتونه باشه؟!!!!
--از وقایع خاص همین روزا اینه که خدا رو شکر میکرودرم جوشای دستم داره با موفقیت پیش میره و لکه ها خیلی کمرنگ شدن البته بازم باید ادامه بدم.
-- به خاطر وقتی که ماجرای سایت ازم گرفت این چند روز نه درس خوندم نه زبان
-- امروز یکی زنگ زد دیدم شماره غریبه اس گفتم خودشههههههههههههه خواستگاره ولی اشتباه گرفته بود :))))))
۱۲
مرداد

یادم رفت بنویسم که پریروز رفتم شرکت آقای سبزی و قرار شد براشون اولین کار طراحی سایتو برای یه مشتری بزنم ... خیلی خوشحالم که دارم کار توحوزه وب دیزاینینگ رو شروع می کنم

قرار شد هر از گاهی هم من برم و کلاسهای آموزشی رو برای بعضی مشتریاشون برگزار کنم.

دیروز این خبرو شنیدم که یکی از بچه های کلاس زبان داره میره فرانسه ... حس میکنم که خوش بحالش !!!

امروز میلاد امام رضاست دیشب تو خونه داشتم می چرخیدم که چشمم افتاد به یه کارت که روی مبل بود اولش نور افتاده بود روش تصویرش معلوم نبود فکر کردم کارت دعوت مهمونیه رفتم جلو دیدم یه کارت پستال با تصویر حرم امام رضاست... یه حالت عجیبی شدم آخه امروز پرچم حرم امام رضا رو میارن و قرار گذاشتیم با سمیه که بریم برای مراسمش

شب هم میخوام برم باغ بخوابم . یه تجربه متمایز خاصصصصصصصصص

اون آقای روانشناس دیشب هم پیام داد و من کم کم داشتم کم می آوردم که چطور راضیش کنم که بیخیال رابطه و ازدواج با من بشه ... میگفت حتی حاضره که محل کارشو از تهران به همدان انتقال بده !!! هرچی میگفتم میگفت تو هرچی باشی من میخوامت!!! کاش یه پسر همشهری این مدلی پیدا میشد... :)))))

نمیخوام برای یه رابطه دوستانه یا آشنایی یه مدت دنبال خودم بکشمش ... حس توام ترس با ترس دارم... ترس بخاطر مشکل استرسی که دارم و ترس بخاطر اینکه اونو نمیشناسم و نمیتونم بهش اعتماد کنم با این حال یه حس لطیفی هست وقتی کسی میگه هرجور که باشی هر مشکلی که داشته باشی من میخوامت... ولی نمیخوام بهش ظلم کنم

۱۱
مرداد
به خودم باید یاد بدم که از آدما کوه نسازم. بعضیا از دور قشنگن... دیروز کلی با استاد ایمیل بازی کردم و ازم پرسید که بچه ها چه نظراتی راجع به من داشتن و ازم خواست بگم کیا عاشقش بودن و بعد که من گفتم اون وقتا میگفتن یکی از بچه ها به شما ابراز علاقه کرده و جواب منفی گرفته دیگه گیر داد که بدونه کیه ... حس میکنم که آخرشم فهمید البته من اسمشو نگفتم ...
بعد اونم حرف افتاد سر استرس و بهم دوسه تا پیشنهاد داد برای کم شدن استرسم... 
همه اینا مشکلی نداره ولی واقعا بعدش حس خوبی نداشتم حس میکنم تخلیه اطلاعاتی شدم!!!! اون خیلی آدم باهوشیه راحت بخاطر هیجان من از زیر زبونم حرف کشید ... اه لعنت به من که اینقدر ساده ام 
یجوری ام برخورد میکرد انگار اون هیچ وقت برای من شیطنت نمیکرد . انگار اصلا چیزی نبوده ... انگار نه انگار که بخاطر حرفا و کارای اون من تو دانشگاه شهره شده بودم به دوستی باهاش !!!! زندگی عجب رسم چرتیه ... واقعا خاک بر سر من که اینقده ساده ام فکر میکنم هنوز بعد چند سال اون ممکنه به من حس داشته باشه آخه احمق یارو اینجا زن و بچه داره اون وقت بهش خیانت میکنه بعد تو فکر کردی یارو تو کشوری مث فرانسه بازم پای تو میشینه؟!!!! خیلی احمقی واقعا. چقدر احساساتی و بچه مآبانه عمل کردی ... واقعا متاسفم برات 
:(((((((
بسه دیگه. دیگه باید از توهمات کودکانه بیام بیرون. درسته که یه حفره عاطفی عجیب تو وجودم دارم ولی بیخیال اون ... باید به زندگیم برسم

در ادامه باید بگم دیشب خواب آقای خمینی و خامنه ای رو همزمان میدیدم ... میگن خواب سید ببینی حاجت میگیری ... قبلش تو نماز صبح از خدا خواستم برای دوستای مجردم و من یه همسر مناسب بفرسته ... امیدوارم خوابم تعبیر بشه ...کاش میشد آه کشیدن رو هم نوشت 
۰۸
مرداد

یه وقتایی ادم چنان می افته تو منجلاب ک خودشم نمیدونه چطور باید بیرون بیاد ... منم الان تو همون وضعم ... چقدر سخت بود مسئولیتی ک آدم قبول کرد ... انه کان ظلوما جهولا !!! 

در راستای بیرون اومدن از منجلاب دو تا از اکانتای اینستا گراممو حذف کردم. امیدوارم دوباره خر نشم ... 

دیشب شام رفتیم خونه مادرجون . گاهی واقعا دلم میگیره ک مادرجونی ک تا چند وقت پیش سالم بود حالا مشکل قلبی و مغزی و پا و قند و فشار و... چقدر ناراحت کننده است ک شکسته شدن نزدیک ترین کسانت رو ببینی !

امروز کوییز دارم کلاس زبان هیچی ام نخوندم ... دیروز اقای ناظری زنگ زد به زور مجبورم کرد براش ترجمه کنم ۲۰ صفحه کل تایم روزم رو گرفت 

امروز بعد کلاس میام خونه و به درسم میرسم 


۰۶
مرداد

امروز تونستم به المان ردیف ویژوال کامپوزر (VC) بک گراند تصویر بدم و ارتفاعش رو تنظیم کنم.. الان چند روزه درگیری این مسئله ام. خدا رو شکر که حل شد

مدتیه دارم ویژوال کامپوزر رو یکی از افزونه های وردپرسه کار میکنم. وردپرس سیستم جالبیه در واقع نیاز زیادی به برنامه نویسی نداره و اکثر مولفه هاش آماده هستند.


دیشب یکی از معدود شب هایی بود که توش خواب ندیدم و امروز انرژی خوبی دارم . دلم میخواد کم کم شروع کنم برای کنکور ارشد درس بخونم ولی باید کمی به خودم سختی بدم و صبحا زودتر بیدار بشم و این یکم برای کسی که هر روز ساعت 10 بیدار میشه سخته.

ولی دلم میخواد دوباره برم دانشگاه و همه کاستی های دوره لیسانسم رو جبران کنم. این بغض مثل یک گردو توی گلوم گیر کرده که باید جبران کنم و بخودم ثابت کنم که من دختری نیستم که به نمره فبولی راضی بشم